اومدن خاله سمیه به خونمون
یه روز که بابایی اومد خونمون به مامانی گفت من امشب باید برم سرکار مامانی هم هنوز حرف بابایی تموم نشده بود گوشی تلفن رو گرفت دستش و چند تا عددو فشار داد من که مطمئن بودم داره به خاله سمیه زنگ میزنه از ته دل میخندیدم آخه همیشه مامانی به خاله زنگ میزنه از صبح که از خواب پا میشه هنوز دست و صورتشو نشسته گوشی رو برمیداره و کلی با خاله صحبت میکنه . خلاصه، از موضوع دور نشیم مامانی و خاله با هم یه کم حرف زدن ،وقتی تلفن قطع شد فهمیدم جواب خاله برای اومدن به خونمون مثبت بوده چون مامانی خیلی خوشحال بود.
شب شد خاله زنگ درو زد منم خودم آماده کردم واسه این که بپرم تو بغلش آخه من خیلی خاله رو دوست دارم هر وقت میاد خونمون کلی با هم بازی میکنیم و می خندیم.
اون شب خیلی بهمون خوش گذشت چون مامان و خاله کلی با هم راجع به من حرف میزدن و از شیرین کاریام می گفتن .
شب همگی خوش ،آرزو می کنم همتون یه شب بابایی هاتون برن سرکار تا خاله ها بیان پیشتون البته فقط یه شبا چون من دلم برای باباییم خیلی تنگ میشه.