محمد سجادمحمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

حبه نبات

سال 1393 مبارک باد

باسلام بعد از یک غیبت طولانی حالتون خوبه راستی عید نزدیک است کارا تون برای عید انجام دادید  من امسال خیلی به مامانی کمک کردم مامانی می خواست خونه را تمیز کند من همش غر می زدم که بابامنم هستم تا می خواست کابینت اشپزخونه تمییز کنه من می رفتم سراغ ظرفا دلم می خواست سر در بیارم توی اونا چی است مامانی نمی ذاشت بعد می زدم زیر گریه مامانی نازم می کشد بغلم می کرد راستی بچه ها شما چه جوری کمک می کردید   
27 اسفند 1392

عمو حسین داماد شد

                               سلام نی نی های عزیز یادتتون است گفتم برای عمو حسین رفتیم خواستگاری  می خواستم بگم منم زن عمو دار شدم بلاخره بله گرفتیم منم خیلی خوشحال شدم قرار شد روز ولادت حضرت زهرا عقد کنند الان با هم نامزد کردنند اخ جون عروسی من دلم خیلی عروسی می خواهد ان شاالله هم شما هم همش برید تو شادی                              &n...
12 بهمن 1392

رفتن به خواستگاری برای عمو حسین

سلام نی نی های عزیز نمی دونم شما ها هم تا به حال برای عمو هاتون خواستگارای رفتید یا نه ؟ من برای اولین همراه با مامانم  بابابزرگم ومامان بزرگم  عمو حسین عمه زهاا وعمو محمد زن عمو رفتیم به یک مهمونی که تا حالا اونجا نرفته بوم این طوری که تو صحبت بزرگترها شنیدم رفته بودیم برای عمو حسین خواستگاری ...... خلاصه من اونجا خیلی شلوغی کردم همه اش می رفتم سراغ چایی که انجا بود یاسراغ میوه ها مامانم حسابی عاصی کرده بوم اخرش هی منو می گرفتند دوباره از نو شروع می کردم حسابی کاسه کوزه اونه هارو به هم زدم شما بگید اخه همه چیز برای من جدید بود  فکر کنم عمو حسین هی به من نگاه می کرد می خندید اون خانمی که اونجا نشسته بود مثل اینکه شد زنعموی ج...
6 بهمن 1392

رفتن به خونه دایی جون وبازی بادادش محمدحسنوداداش علی

 سلام امروز یک روز خیلی خوب است اومدم خونه دایی جون با محمدحسن داداش علی بازی کنم راستی یادم رفت بگم علی ٤ ماه از من بزگتر است  ا والان ١ساله است میتونه چندتا قدم راه بره بعدش می افته زمین با هم دیگه چهار دست وپا مسابقه می دیم معمولا او برنده است خلاصه یک عالمه به من خوش می گذرد من هردو شون را دوست دارم  زن دایی هم کلی برای ماخوراکی های خوشمزه می اره شب خوش
23 دی 1392

اومدن خاله سمیه به خونمون

یه روز که بابایی اومد خونمون به مامانی گفت من امشب باید برم سرکار مامانی هم هنوز حرف بابایی تموم نشده بود گوشی تلفن رو گرفت دستش و چند تا عددو فشار داد من که مطمئن بودم داره به خاله سمیه زنگ میزنه از ته دل میخندیدم آخه همیشه مامانی به خاله زنگ میزنه از صبح که از خواب پا میشه هنوز دست و صورتشو نشسته گوشی رو برمیداره و کلی با خاله صحبت میکنه . خلاصه، از موضوع دور نشیم مامانی و خاله با هم یه کم حرف زدن ،وقتی تلفن قطع شد فهمیدم جواب خاله برای اومدن به خونمون مثبت بوده چون مامانی خیلی خوشحال بود. شب شد خاله زنگ درو زد منم خودم آماده کردم واسه این که بپرم تو بغلش آخه من خیلی خاله رو دوست دارم هر وقت میاد خونمون کلی با هم بازی میکنیم و می خندیم. ...
18 دی 1392

سفر چندروزه به شنده

با محمدسجادومامانجان باباجان رفتیم شنده چه صفایی کردیم لذت بردیم از این همه اکسیزن آخه چند روزی که هوای تهران آلوده شده بود انجا برای محمد سجاد بهترین مکان برای نفس کشیدن بود  . شنده روستای است در منطقه ییلاقی ساوجبلاغ درواقع زادگاه باباجان ومامان جان است این منطقه حدود یک ساعت تا تهران فاصله داردمنطقه ای خوش اب وهوا بادرختان بلند توت گردو گیلاس البالو و..... کار مردم این روستا کشاورزی است
11 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حبه نبات می باشد